سینه سوز است هنوز
یاد خونین نبردی که گذشت
ناله ها پر شد در سینه کوه
شیهه ها گم شد در خلوت دشت
همه نامردی و نامردی و ننگ
صحنه جولانگه رزم دو همآورد نبود
زخمی خنجر خویشیم افسوس
جنگ جنگ دو جوانمرد نبود
سنگر سوخته در پشت سرم
طرح محوی از شهر
نقش در چشم ترم
تنم آغشته به خون
خون از این سینه ویران شده دیگرگون
کوله بارم بر پشت
چوب پرچم درمشت
با همه خستگی و خون ریزی
با همه درد که می پیچم از آن بر خویش
با همه یاس که صحراست به آن آلوده
پیش می ایم ... می ایم پیش
من بدین گونه نمی خواهم مرگ
من بدین گونه نمی خواهم زیست
من نمی خواهم این تلخ درنگ
من نمی خواهم خاموش گریست
شهر این شهر که با میوه صبح
رنگ انداخته در چشمانم
از سر تپه هویدا و نهان
می کشاند به خود این پیکر بی سامانم
نیست فرمانده من در این راه
هیچ کس جز دل من
هیچ کس نیست بر این راه دراز
جز دلم قاتل من
می تواند چون دگران
ناله ای کرد و دراین وادی خفت
می توان داشت از این خفتن امید حیات
می توان رفت ولی چون مردان
می توان مرد و به لب هیچ نگفت
می خزم ب تن این شیب و فراز
کاش پا داشت توانیی تن
کاش با قمات آراسته می رفتم پیش
کاش می رفتم می رفتم من